نوشته شده در تاریخ 93/9/29 ساعت 4:1 ع توسط هـومـــ ســپــیــد
در باب سفر حضرت رسول(ص)به شام و قصه ملاقات وی با بحیرای راهب،دو گزارش
از دو منشأ متفاوت وجود دارد.روایت نخست.روایت مشهور در باب سفر حضرت رسول
به همراه عمویش ابوطالب در نه ویا سیزده سالگی،متعلق به ابن اسحاق است.عموم
سیره نویسان و مورخان همین گزارش را در آثار خود منعکس و به نقل از ابن اسحاق روایت
کرده اند.وی می نویسد:چون ابوطالب همراه کاروانی تجاری که به سوی شام می رفت
،راه افتاد،رسول خدا،زمام شتر ابوطالب را گرفت و به عموی خود گفت:من یتیم رابه چه
کسی می سپاری؟به خدا سوگند که باید مرا نیز همراه خود ببری.سپس ابوطالب او
را با خود همراه کرد و به سوی شام حرکت نمود.چون کاروان در سرزمین شام به بُصری
رسید که در آنجا راهبی مسیحی در دیری زندگی می کرد،متوقف شد.بحیری تاآن سال
با کاروانیانی که از آنجا می گذشتند ودر کنار دیرش فرود می آمدند،تماس نمی گرفت و
سخن نمی گفت.در این سال غذای زیادی برای کاروانیان قریش آماده کرد و آنان را به
تناول آن در صومعه خویش فرا خواند.علت این کار،بر اساس آنچه می پندارند این بود
که بحیری،کاروان مکه رادر حالی که ابری بر سر آن سایه افکنده بود،دیده ومتعجب شده
بود.این ابر همراه کاروان پیش آمد و بر روی درختی که رسول خدا زیر آن ایستاده بود،
سایه افکند.علاوه بر این شاخه های درخت نیز خم شد و بر سر محمد(ص)سایه افکند.
وقتی اعضای کاروان مکه بر سفره بحیری جمع شدند،او از ایشان خواست تا نوجوانی
که در زیر درخت گذاشته اند،بر سرسفره فرا خوانند.چون محمد بر سرسفره حاضر شد
اعضای بدن او را وارسی کردوپس از صرف غذا و بیرون رفتن کاروانیان،به محمد(ص)
گفت:تورا به لات وعزی سوگند می دهم که آنچه از تو می پرسم،درست پاسخ دهی.
محمد (ص)گفت:سوگند به خدا که در نزد من چیزی مبغوضتر از لات وعزی نبست.بحیری
گفت:تورا به الله سوگندکه آنچه می پرسم، درست پاسخ دهی.پس بحیری درباره خواب
وبیداری وزندگی محمد سوالاتی کرد و آنگاه به ملاحظه مهر نبوت بر شانه او پرداخت
و وقتی ازاین بررسی و سوالات فارغ شد،ابوطالب راخواست وبه او گفت:چرا این پسر با
توست؟.ابوطالب گفت:پسرم است.بحیری گفت:نه پسر تو نیست.این پسر یتیم است
ابوطالب گفت:پسر برادر من است.وقتی که مادرش به او حامله بود،پدرش درگذشت.
بحیری گفت :راست گفتی. برادرزاده ات را برگیر وبه مکه ببر و از گزند یهددیان بر او برحذر باش
.سوگند به خدا اگر یهودیان او را بشناسند به او آسیب خواهند رساند.بدان که برادرزاده ات
در آینده مقامی بزرگ خواهد داشت. ابوطالب چون این سخنان راشنید باشتاب تجارت خویش
را انجام داد و به مکه بازگشت.
ادامه مطلب...
نوشته شده در تاریخ 93/9/3 ساعت 9:0 ع توسط هـومـــ ســپــیــد
تروا شهری بود در آسیای صغیر وتمدنی نظیر تمدن یونان داشت.اختیار تنگه ها در دست تروا بود
وبه مناسبت این موقع و اهمیت اقتصادی اتحادیه ای از آکئی ها وائولی ها که آزادی رفت وآمد
در هلس پونت را می خواستند علیه این شهر تشکیل یافت وسرانجام پس از محاصره تروا متحدین
آن را به تصرف در آوردن.داستانها وحکایتی که درباره این جنگ بر زبانها افتاد موجب ثبت آن در دفتر
حوادث گردید.به موجب این روایات :پریام بر این شهر سلطنت می کرد وپنجاه پسر داشت و بنا بر
پیشگویی هاتفی یکی از پسران وی،یعنی پاریس موجب ویرانی وانهدام میهن خویش بود.پریام
این پسر را بر کوه ایدا گذاشت ولی شبانان به پرورش وی پرداختند.در مشاجره ای که میان سه
تن از ربةالنوع های یونانی بر سر زیباتر بودن در گرفته بود پاریس به حکمیت انتخاب شد و او به
نفع آفرودیت رای داد و به همین مناسبت آتنا وهرا تصمیم به انهدام تروا گرفتند.پریام که بر زنده
بودن پسر خود آگاهی یافته بود بدون توجه به پیشگویی هاتف او را به تروا فراخوانده و در قصر
خویش مسکن داد.در همین ایام چند پادشاه یونانی به فکر همسری با هلن،دختر تین دار،که
زیبایی فوق العاده داشت افتادند.تین دار همه خواستگاران را به قید قسم متعهد ساخت که
تصمیم وی را بپذیرند و دوست ومتحد یکدیگر باشند.سپس هلن را به منلاس،ودختر دیگر خود
کلی تم نستر را به آگاممنون پادشاه می سن و برادر منلاس داد.پاریس که برای شرکت در
جشن همسری دختران مزبور به اسپارت آمده بود هلن راربوده به تروا برد و همین اقدام موجب
جنگ شد
ادامه مطلب...